سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بی سروسامان

 محمد به انتهای خاکریز نگاه کرد. هر بار به خاکریز نگاه می‌کرد، احساس خوشایندی داشت. نخستین خاکریز را خودش در مناطق جنگی احداث کرده بود، وقتی که رزمنده‌‌ها نمی‌دانستند خاکریز چیست؟به گزارش فرهنگ نیوز به نقل از فارس ، راننده نزدیک‌تر آمد، چشمش به صورت خون‌آلود محمد افتاد، سرعتش را بیشتر کرد و گفت «مجروح شدی آقای طرحچی! پدر نامرد صدام؛ چه ضرب دستی داره!» طرحچی تلاش کرد، بلند شود. موج انفجار توپ، آنها را محکم و جان‌دار به زمین زده بود. تمام بدنش درد می‌کرد اما فقط بینی و پایش آسیب دیده بود. راننده که از نیروهای محلی بود و محمد از دل و حوصله، شوخ طبعی و گوشه‌ کنایه‌های او خوشش می‌آمد به سراغ موتور رفت و آن را بلند کرد و در حین راه بردن آن، به سراغ محمد آمد و گفت «شکر خدا موتور کاریش نشده. باید زودتر از این‌جا بریم. بعید نیست عامو صدام هوس کنه دوباره توپ بازیش رو شروع کنه!» راننده موتور خم شد، دست چپ طرحچی را گرفت تا بلندش کند. محمد دست راستش را که با آن چفیه را جلوی بینی‌اش گرفته بود ستون زمین کرد. بلند شد و گفت «بریم!»* موتور را که جان بچه‌اش قسم داد تا روشن شودراننده هم احساس کوفتگی می‌کرد. موتور روشن نمی‌شد و او برای هر هندل، یک بار موتور را قسم می‌داد به جان این و آنی که غیرقابل شناسایی بودند «به جان اصغر!... به جان عزیز!...» فایده نداشت. بار آخر که گفت «تو را به جان بچه‌ات، روشن شو!» موتور روشن شد. هر دو با خنده سوار موتور شدند و حرکت کردند. راننده موتور در اصل رانند بولدوزر بود. آن روز از صبح آمده بود قرارگاه جهاد، محمد را به خط ببرد تا وضعیت خاکریز را بررسی کند. در حین رانندگی مرتب برمی‌گشت و می‌گفت «حالتون خوبه؟» محمد، درد می‌کشید. علاوه بر ترکشی که به پایش خورده بود، بینی‌اش هم شکسته بود. هر بار که چرخ‌های موتور درون چاله‌ای می‌افتاد، محمد لبش را گاز می‌گرفت تا داد نکشد یا آخ نگوید. چاله‌هایی که بر اثر انفجار توپ و خمپاره در جاده ایجاد شده بود، کم نبودند و تلاش او برای ناله کردن هم کم نبود؛ صدای انفجارات پراکنده از دور و نزدیک می‌آمد؛ هر از چند گاهی در افق دید آنها، کپّه‌ای از دود و آتش به هوا برمی‌خاست.* آروزی مادری که برآورده نشدراننده برگشت و گفت «حالا وسط این دود و آتش جریان این عروسی که گفتی، چی بود؟» محمد چفیه را از روی بینی‌اش پایین آورد. خون، بند آمده بود. لب‌هایش کمی به خنده باز شد، گفت «ای بابا! شش ماهه بر و بچه‌های جهاد تو مشهد پاپیچم شده‌اند که بیا زن بگیر. برایم شده‌اند دایه مهربان‌تر از مادر... مادر!»لفظ مادر که روی زبانش آمد، یاد مادرش افتاد. یاد روزهای زیادی که بالای سرش در بیمارستان پرستاری می‌کرد. مادر هی قربان صدقه‌اش می‌رفت و می‌گفت «نمیرم مادر! نمیرم و دامادیت را ببینم!» ولی آخرش هم به رحمت خدا رفت. درست جلوی چشم‌های محمد به آرزویش نرسید. محمد، مگر چند سالش بود؟! فقط 16 سال. اما او تنهایش گذاشته بود و رفته بود. حالا کار به جایی رسیده بود که دایه‌های مهربان‌تر از مادر برایش آستین بالا زده بودند و می‌خواستند دامادیش را ببینند.همان روزها که مادر او را در میان آرزوهای دوران نوجوانی‌اش رها کرد، معصومه برایش مادری می‌کرد؛ معصومه، خواهرش بود؛ تنها خواهرش؛ او مدتی محمد را پیش خودش برد. سنگ صبور و مرهم دردهای او شد. تنها کسی بود که می‌دانست محمد شاگرد اول است. با استعداد است. معصومه همیشه اولین کسی بود که نمره‌های 19 و 20 محمد و امتیازاتی که معلمین به او می‌دادند را می‌دید و او را به جای مادرش تشویق و ترغیب می‌کرد.حالا که درست فکر می‌کرد، می‌دید که چقدر دلتنگش است. چقدر این جنگ خانمان‌سوز او را از تنها خواهر و پدر پیرش دور کرده بود. طوری که هر 6 ماه یک بار بیشتر نمی‌توانست مرخصی بگیرد و برای دیدن خواهر و پدرش برود. بماند که روحیه عاطفی و سرشار از احساسات محمد، بعد از رفتن مادر چنان در هم شکست که هیچ کس دیگری نتوانست جای او را برایش پر کند؛ حتی معصومه و پدرش.رانند گفت «آقای طرح‌چی، ساکت شدین!‌ باز رفتین عروسی؟ برادر! تنها نرو، ما را هم با خودت ببر!» محمد گفت: «نه برعکس! این بار رفته بودم عزا» محمد خندید. راننده هم خندید چون از حرفش تعبیری جز شوخی نکرده بود و شوخی کنان گفت «ها والله! اینجا عزا و عروسی‌اش قاطیه. حالا عزای کی رفته بودی؟» محمد نفس عمیقی کشید و پرسید «مادر داری؟» راننده گفت «دست شما درد نکنه! بی‌پدر و مادر که نیستم!»محمد حرفش را درست کرد و گفت «منظورم این بود که مادرت زنده است؟» راننده ابروهایش را بالا انداخت: «ها که زنده است، مثل شیر! اما مهربونه تا دلت بخواد. آب و آتش کنار هم! از اونایی که تو سوسنگرد، عراقی‌ها رو با مرگ موش کشتن، از اوناست! ای که از خشمش، از محبتش هم که چی بگم؟! موره دیدی؟ مادرمو دیدی!»با افتادن موتور به داخل گودال بی‌اختیار صدای آخ بلندی از محمد کنده شد. طوری که توی سر و صدای موتور هم راننده صدایش را شنید و یکباره حرفش را قطع کرد و گفت «ای داد! ببخشید! می‌خوای برگردیم بریم اورژانس؟» و بعد با لهجه غلیظ جنوبی‌اش ادامه داد «ای جوری خو نمی‌شه؟» محمد، خودش را روی ترک موتور جمع و جور کرد و گفت «نه چیزی نیست! کارهای ناتمام زیاد دارم؛ 3 روز بیشتر وقت ندارم باید بریم سر کار و زندگی‌مان!» راننده پرسید «چرا سه روز؟» محمد گفت «امروز که هیچ! فردا هم هیچ. عصر روز سوم باید خودم را به مشهد برسانم» راننده جواب داد «برای همی عروسی؟»محمد گفت «راستش را بخواهی، عروسی و عزایش را نمی‌دانم ولی قول دادم که مشهد باشم، پس باید زود بجنبم!»راننده با خنده گفت «به قول بر و بچه‌ها؛ به آقا رضا هم سلام برسوم، مشتی!»*چرا تا الان به فکر خودمون نرسیده بود!رسیده بودند به خط مقدم خط که نه. گرچه بعد از عملیات‌های ناموفقی که به فرماندهی ابوالحسن بنی‌صدر که فرمانده کل قوا بود انجام شده بود، عده‌ای از بچه‌های بومی با تعدادی از نیروهای مردمی که از سراسر کشور آمده بودند، سعی می‌کردند با ایجاد موانع و دفاع، جلوی پیشروی دشمن را بگیرند. با امکانات ابتدایی گودال‌هایی که اسمش را گذاشته بودند؛ سنگر، می‌کندند. گاهی اوقات هم با اسلحه‌های خراب، غنیمتی و سبک با دشمن می‌جنگیدند. کسی هم جنگیدن‌شان را قبول نداشت!حالا رسیده بودند همان‌جا؛ همان‌جایی که نمی‌شد اسمش را گذاشت خط مقدم. محمد، پایش به زمین رسیده و نرسیده، به خاکریز نگاه کرد. بعد هم به رزمندگانی که پشت خاکریز با خیال آسوده راه می‌رفتند، چشم دوخت. به طرف راننده برگشت و گفت «این خاکریز، کی تمام می‌شه؟» راننده گفت «روزها که نمی‌شه کار کرد. همی شوا که کار کنیم سه روز دیگه تموم می‌شه. خوبه آقای طرحچی؟» محمد به انتهای خاکریز نگاه کرد. هر بار به خاکریز نگاه می‌کرد. احساس خوشایندی داشت. اولین خاکریز را خودش در مناطق جنگی احداث کرده بود. وقتی که بچه‌های بسیج نمی‌دانستند خاکریز چیست؟آن زمان بسیجی‌ها را دیده بود که در دشت صاف مقابل دشمن می‌جنگیدند و برای تهیه سرپناه، خودشان را به آب و آتش می‌زدند. محمد بیشتر از آنکه یک نیروی مهندسی باشد، یک فرمانده نظامی بود که با موتور جلوی تانک‌ها راه می‌رفت. به راننده‌ها برنامه می‌داد و در کنار فرمانده‌ها، طراحی نظامی می‌کرد.آن روز به فرمانده نیروها گفته بود «باید خاکریز بزنیم!» محمد برایش توضیح داد که مدرک مهندسی مکانیک دارد و در یک شرکت راهسازی مدتی در خوزستان کار کرده است و می‌تواند یک مانع بزرگ خاکی بین خودشان و دشمن ایجاد کند. مانعی درست مثل یک تپه خاک تا خودی‌ها از تیررس و دید دشمن خارج شوند. آن لحظه فرمانده ناباورانه به او نگاه کرده بود. وقتی همان فرمانده صبح روز بعد خاکریز را دیده بود، محمد را بغل کرده بود و گفته بود: «ناز شصتت! نمی‌دونم چرا تا الان به فکر خودمون نرسیده بود!»منبع: کتاب «عصر روز سوم»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


[ چهارشنبه 90/7/13 ] [ 8:31 عصر ] [ کربلایی جواد ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

موضوعات وب
لینک دوستان
لینک های مفید
امکانات وب


بازدید امروز: 2087
بازدید دیروز: 1536
کل بازدیدها: 19895298

طلایه دار